امروز وقتی به عادت هرروز
ذهنم را روی «کاغذ» ریختم
چشمم به یک پرونده ی نیمه بازِ قدیمی افتاد
که سال های سال است،
بخش زیادی از توجهم به «زندگی» را
«پنهانی» می دزدد
و من همیشه
به بهانه های مختلف
از تعیین تکلیف آن «هراس» داشته ام
اما این بار...
چشم در چشمش نشستم
و او را به عنوان «یقینی ترین رخداد» زندگی ام
پذیرفتم.
اکنون که در «ذهنم» پرونده اش را بسته ام
احساس می کنم که انرژیام برای «زندگی» چندبرابر شده است
و همه ی شماها را بیشتر ازپیش «دوست» دارم.
هر از چندگاهی
ناگهان می آید
در آغوشم می کشد
همان حرف های همیشگی اش را
درِگوشم میگوید
و غیب می شود
تا زمانی که باز دوباره «عصبانی» شوم
این بار ....
بر خلاف همیشه
برای اولین بار به حرف هایش دل دادم
می گفت:
«گنجایشِ تو تا لبریز شدن، به کوچکی یا بزرگی همان چیزی است که تو را عصبانی کرده است»
و چه راست هم می گفت.
رو به من کرد و گفت:
می خواهی تو را فرمولی بیاموزم که:
از «هزینه های زندگی» ات بکاهد و بر «لذت زندگی» ات بیفزاید؟
گفتم: در این روزگار رنج چی از این بهتر؟ ..... بیاموز
گفت: مقدار خوردنی را کم و طول زمان خوردن را زیاد کن
زیاد و تُند نخور
کم و کُند بخور
سرِکلاس...
وقتی همه میگفتند: استاد خسته نباشید
دستش را بلند کرد
و از استاد «مدیریت مالی» پرسید:
استاد! اگر فردی «تمام دنیا» را بدست بیاورد
و «خودش» را از دست بدهد
چقدر «سود» کرده است؟؟
استاد لحظه ای به فکر فرو رفت و گفت:
الآن خسته ام..... جلسه ی بعد
تلفن زنگ خورد....
گوشی را برداشت
عذرخواهی کرد و گفت:
«الان کار مهمی دارم،
بعدا بِهِت زنگ می زنم»
گوشی را گذاشت
و به ادامه بازی
با فرزندش مشغول شد.
قلمش را برداشت
تا از درآمد شغلش بنویسد که
...نسبت به «کاری که میکند»، میصرفد
...ولی نسبت به «عمری که میگذارد»، نمیارزد...
یاد مشاغلی افتاد که
درآمدشان فقط جلو «شرم بیکاری» را میگیرد
و یافت هم نمیشوند.
... قلمش را گذاشت.
آن شب، کبری تا صبح خوابش نبرد،
صبح بر مادرش پیشدستی کرد و گفت:
از تصمیم دیروزم منصرف شدم
میخواهم «خودم» باشم هرچند مردم بگویند کبری «ساده» است
مادر جان! دخترت هرگز خودش را در «قضاوت دیگران»، زندانی نخواهد کرد.
و عمرش را با «زندگی به سبک دیگران»، هدر نخواهد داد.
روزی مادر کبری به دخترش گفت:
«کبری جان در آینده میخواهی چکاره شوی؟»
کبری به مادرش گفت:
تصمیم گرفتهام بهجای «نقش خودم»، «نقش دیگران» را خوب بازی کنم،
تا از یک «انسان ساده» به یک «انسان هنرمند» تبدیل شوم!!