کافه تجربه

عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی "تجربه" اندوختن، با دگری "تجربه" بردن بکار

کافه تجربه

عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی "تجربه" اندوختن، با دگری "تجربه" بردن بکار

۲۰ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

امروز وقتی به عادت هرروز

ذهنم را روی «کاغذ» ریختم

 چشمم به یک پرونده­ ی نیمه ­بازِ قدیمی افتاد

 که سال ­های سال است،

 بخش زیادی از توجهم به «زندگی» را

 «پنهانی» می­ دزدد

و من همیشه

به بهانه ­های مختلف

از تعیین تکلیف آن «هراس» داشته ­ام

اما این ­بار...

 چشم در چشمش نشستم

و او را به عنوان «یقینی­ ترین رخداد» زندگی­­ ام

 پذیرفتم.

اکنون که در «ذهنم» پرونده ­اش را بسته­ ام

 احساس می­ کنم که انرژی­ام برای «زندگی» چندبرابر شده است

 و همه ­ی شماها را بیشتر ازپیش «دوست» دارم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۸ ، ۱۵:۲۳
حسین خضوعی

هر از چندگاهی

ناگهان می­ آید

در آغوشم می­ کشد

همان حرف­ های­ همیشگی ­اش را

درِگوشم می­گوید

و غیب می ­شود

تا زمانی که باز دوباره «عصبانی» شوم

 

این بار ....

بر خلاف همیشه

برای اولین بار به حرف هایش دل دادم

می­ گفت:

«گنجایشِ تو تا لبریز شدن، به کوچکی یا بزرگی همان چیزی است که تو را عصبانی کرده است»

و چه راست هم می­ گفت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۸ ، ۱۶:۲۱
حسین خضوعی

ذهنم «هنگ» کرده بود

آنرا پیش تعمیرکار بردم

تا پشت ذهنم را باز کرد

گفت: اوه اوه

چقدر «بویِ نا» گرفته است

چقدر پنجره باز داری؟

چند وقت است سرویسش نکرده ای

گفتم چطور مگر؟

گفت: حرفها، احساس ها و ایده ­های نگفته و کارهای بلاتکلیف در ذهن، شبیه «پنجره های باز» در کامپیوتر است و بخشی زیادی از ظرفیت پردازش ذهن را اشغال می کند.

 چرا اون ها را نبستی؟!

گفتم: چه جوری باید می بستم؟!

گفت: باید هر روز یکبار باید هرچه در ذهن داری را بیرون بریزی و تمام حرف ها، احساس ها،ایده ها، فکرها و کارهای بلاتکلیفی را روی کاغذ بنویسی

 تا هوای تازه در ذهنت جریان پیدا کند

 و گوشه­ و کنار ذهنت، بوی ماندگی و رکود نگیرد.

خدا خیرش بدهد

از وقتی به نسخه او عمل می کنم

ذهنم مثل ساعت کار می کند

و یکبار هم ریپ نزده است.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۸ ، ۱۳:۲۹
حسین خضوعی

رو به من کرد و گفت:

می خواهی تو را فرمولی بیاموزم که:

از «هزینه ­های زندگی» ات بکاهد و بر «لذت زندگی» ات بیفزاید؟

گفتم: در این روزگار رنج چی از این بهتر؟ ..... بیاموز

گفت: مقدار خوردنی را کم و طول زمان خوردن را زیاد کن

زیاد و تُند نخور

کم و کُند بخور

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۸ ، ۰۹:۴۴
حسین خضوعی

از شروع زندگی مشترکمان

چند سال می­گذشت

همه­چیز

تکراری و یکنواخت شده بود

فقط برخی اوقات

«ذوقِ خرید» و «شوقِ تعویضِ» وسایل زندگی

به اندازه­ی چشم به هم زدنی

نوسانِ کوچکی در آهنگ یکنواخت زندگی می­داد

و باز دوباره «رکود» و «روزمرگی» و «تکرار مکررات»

شروع می­شد.

­­

تا اینکه ....

یک روز از خودم پرسیدم:

چرا به­جای «ایستادن» و نالیدن از رکود وسکون زندگی، «حرکت»ی نکنم؟

چرا به­جای تغییر در امکانات زندگی، «تغییر»ی درنگاهم به­زندگی ندهم؟

حرکتم را

از عضویت در کتابخانه محل و خواندن رمان شروع کردم

الان...

 دو ماه است هر روز

در دنیاهای مختلف سفر می­کنم

و مناظر متنوع تماشا می­کنم

و از ورق زدن کتاب و بوی کاغذ

 مست می­شوم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۸ ، ۱۷:۱۱
حسین خضوعی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۸ ، ۱۷:۵۶
حسین خضوعی

قدیم­ها...

وقتی سراغ کارهایی می­رفتم

که «از تهِ دل» برایم ارزشمند بودند

شب­....

یک «خستگیِ­ خوب»

تمام وجودم را

درآغوش می­گرفت

و درونم را پُر از

حسِ خوب زندگی می­کرد.

 

حالا پس از چند سال...

دوباره می­خواهم یکی­یکی کارهای دلی را

به روزهای زندگی­ام برگردانم.

به­ خدا دلم برای آن «خستگی ­های خوب» تنگ شده است.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۸ ، ۱۴:۳۲
حسین خضوعی

سرِکلاس...

وقتی همه می­گفتند: استاد خسته نباشید

دستش را بلند کرد

و از استاد «مدیریت مالی» پرسید:

استاد! اگر فردی «تمام دنیا» را بدست بیاورد

و «خودش» را از دست بدهد

چقدر «سود» کرده است؟؟

استاد لحظه ­ای به فکر فرو رفت و گفت:

الآن خسته ­ام..... جلسه ­ی بعد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۸ ، ۱۶:۰۳
حسین خضوعی

تلفن زنگ خورد....

گوشی را برداشت

عذرخواهی کرد و گفت:

«الان کار مهمی دارم،

 بعدا بِهِت زنگ می زنم»

گوشی را گذاشت

و به ادامه بازی

با فرزندش مشغول شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۸ ، ۱۳:۴۶
حسین خضوعی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۸ ، ۰۹:۳۳
حسین خضوعی