قدیم ها...
یک کلاغ سیاهِ بیکار و خبرچین
روی دیوار حیاط ما می نشست
و اخبارِ کارها و حرف های مرا ریزبه ریز به مربیِ مهدکودکم گزارش می داد
اما حالا...
زمانه دگرگون شده،
تکنولوژی پیشرفت کرده،
ساختارهای زیادی درهم شکسته
و حریم های زیادی جابجا شده
گویا کلاغ ها هم مثل گذشته بیکار نیستند که زاغ سیاه این و آن را چوب بزنند.
دیشب دخترم می گفت: معلم پیش دبستانی ما یک «دوربین» داره
پرسیدم: با اون عکس می گیره؟
گفت: نه!!! با اون میتونه من رو تماشا کنه! ببینه تو خونه چکار می کنم؟ تازه می تونه صِدام رو هم بشنوه
برق از سرم پرید
باورم نمی شد...
وای ...
آن «کلاغ سیاهِ» چندسال پیش،
حالا «دوربین».... حالا «ماشین» شده است...
دیروز باخبرشدم
خالق متعال به یکی از رفقا بعد از 4 تا بچه ی 2 و4 و6 و 8 ساله
اخیراً هم یه بچههی دیگه هدیه داده
بهش زنگ زدم هم تبریک بگم و هم یِکَم سربه سرش بذارم
گفتم: فلانی تو که می گفتی 4 تا بچه کافیه!!! چی شد... یهویی؟؟
گفت: من خودم هم «صبح جمعه»!! متوجه شدم همسرم 9 ماهه بارداره و پنجمین بچه ام توراه!!!!!!!!!!
خیلی وقت است یخچال خانه ی ما،
میزبان اقلام زیادی از داروهای مختلف و متنوع است
دیروز تصمیم گرفتم آنها را وارسی کنم
و ضروری هاشون را نگهدارم و بقیه را به درمانگاه سرکوچه ببرم.
همین که آنها را روی سینی ریختم...
چشمم به دارویی افتاد به اسم تجاری « concern-Anti »
که زیرش با قلم ثلث به رنگ آبی نوشته شده بود:
«فَإِذَا فَرَغْتَ فَانْصَبْ».
بروشور همراه دارو را نگاه کردم نوشته بود:
«این دارو بهترین، موثرترین و ارزانترین دارویی است
که تاکنون توسط پزشکان برای رفع نگرانی تجویز شده است،
استفاده از آن خلأهایِ ذهن را پُر میکند
و باعث میشود مجالی برای نفوذ افکار بیخودی و نگرانی های بیهوده به ذهن فراهم نشود».
خلاصه....
از دیروز فکرم مشغول شده
که خدایا «رفع نگرانی» چه ارتباطی با آیهی 7 سوره انشراح دارد؟؟؟؟
لطفاً راهنمایی ام کنید.
امروز وقتی به عادت هرروز
ذهنم را روی «کاغذ» ریختم
چشمم به یک پرونده ی نیمه بازِ قدیمی افتاد
که سال های سال است،
بخش زیادی از توجهم به «زندگی» را
«پنهانی» می دزدد
و من همیشه
به بهانه های مختلف
از تعیین تکلیف آن «هراس» داشته ام
اما این بار...
چشم در چشمش نشستم
و او را به عنوان «یقینی ترین رخداد» زندگی ام
پذیرفتم.
اکنون که در «ذهنم» پرونده اش را بسته ام
احساس می کنم که انرژیام برای «زندگی» چندبرابر شده است
و همه ی شماها را بیشتر ازپیش «دوست» دارم.
هر از چندگاهی
ناگهان می آید
در آغوشم می کشد
همان حرف های همیشگی اش را
درِگوشم میگوید
و غیب می شود
تا زمانی که باز دوباره «عصبانی» شوم
این بار ....
بر خلاف همیشه
برای اولین بار به حرف هایش دل دادم
می گفت:
«گنجایشِ تو تا لبریز شدن، به کوچکی یا بزرگی همان چیزی است که تو را عصبانی کرده است»
و چه راست هم می گفت.
رو به من کرد و گفت:
می خواهی تو را فرمولی بیاموزم که:
از «هزینه های زندگی» ات بکاهد و بر «لذت زندگی» ات بیفزاید؟
گفتم: در این روزگار رنج چی از این بهتر؟ ..... بیاموز
گفت: مقدار خوردنی را کم و طول زمان خوردن را زیاد کن
زیاد و تُند نخور
کم و کُند بخور
از شروع زندگی مشترکمان
چند سال میگذشت
همهچیز
تکراری و یکنواخت شده بود
فقط برخی اوقات
«ذوقِ خرید» و «شوقِ تعویضِ» وسایل زندگی
به اندازهی چشم به هم زدنی
نوسانِ کوچکی در آهنگ یکنواخت زندگی میداد
و باز دوباره «رکود» و «روزمرگی» و «تکرار مکررات»
شروع میشد.
تا اینکه ....
یک روز از خودم پرسیدم:
چرا بهجای «ایستادن» و نالیدن از رکود وسکون زندگی، «حرکت»ی نکنم؟
چرا بهجای تغییر در امکانات زندگی، «تغییر»ی درنگاهم بهزندگی ندهم؟
حرکتم را
از عضویت در کتابخانه محل و خواندن رمان شروع کردم
الان...
دو ماه است هر روز
در دنیاهای مختلف سفر میکنم
و مناظر متنوع تماشا میکنم
و از ورق زدن کتاب و بوی کاغذ
مست میشوم.