از شروع زندگی مشترکمان
چند سال میگذشت
همهچیز
تکراری و یکنواخت شده بود
فقط برخی اوقات
«ذوقِ خرید» و «شوقِ تعویضِ» وسایل زندگی
به اندازهی چشم به هم زدنی
نوسانِ کوچکی در آهنگ یکنواخت زندگی میداد
و باز دوباره «رکود» و «روزمرگی» و «تکرار مکررات»
شروع میشد.
تا اینکه ....
یک روز از خودم پرسیدم:
چرا بهجای «ایستادن» و نالیدن از رکود وسکون زندگی، «حرکت»ی نکنم؟
چرا بهجای تغییر در امکانات زندگی، «تغییر»ی درنگاهم بهزندگی ندهم؟
حرکتم را
از عضویت در کتابخانه محل و خواندن رمان شروع کردم
الان...
دو ماه است هر روز
در دنیاهای مختلف سفر میکنم
و مناظر متنوع تماشا میکنم
و از ورق زدن کتاب و بوی کاغذ
مست میشوم.